گفتوگو با همرزمان و نزدیکان شهید پلارک
عباس مصطفوی (منتشر شده هفتاد و نهمین شماره مجله امتداد)
هم محلهایهای منوچهر پلارك كه زمانی با او در سنگر مسجد و زمانی دیگر در سنگر جهاد نظامی بودند، حرفهای جالب توجهی در مورد او برای گفتن دارند. ما با برخی از این بزرگواران گفتوگوی كوتاهی کردهایم كه اینك در دست شماست.
محمدمهدی حقانی، رزمنده و جانباز، همرزم شهید پلارک
آقای حقانی! شهید پلارک را از چه زمانی میشناسید و چطور با ایشان آشنا شدید؟
حقانی: از سال 61 در بسیج مسجد علی بن موسی الرضا واقع در خیابان 17 شهریور، شهدا، با ایشان آشنا شدم. در یک محل زندگی میکردیم. خانهشان به خانه ما نزدیک بود؛ بسیج هم به خاطر جنگ فعالتر شده بود و ما خیلی اوقات در پایگاه با هم بودیم.
مدت کوتاهی هم در گردان عمار بودم كه بعدها به گردان حبیب رفتم و تا آخر در گردان حبیب ماندم. این زمانی بود كه فرمانده گردان ما آقای «پایا» بود و هنوز حاج آقای طائب نیامده بودند. ساختمان گردان عمار هم در دوکوهه کنار ساختمان گردان ما بود و تنها در عملیاتها از هم جدا میشدیم؛ بنابراین خیلی وقتها میشد كه اعضای این گردانها با هم بودند. من و شهید پلارك خیلی با هم صمیمی بودیم، طوری كه صیغه اخوت خوانده بودیم. من هنوز عکسهایمان در پایگاه بسیج را دارم.
آیا به منزلشان هم رفتوآمد میکردید؟
از آنجا که رفیق بودیم، رفتوآمد داشتیم. یادم هست که یک بار با «منوچهر» در منزلشان نشستیم و فیلم سینمایی «قانون» را نگاه کردیم.
منوچهر؟!
بله! یادم نمیآید كسی «احمد» صدایش بکند. البته آن موقعها مرسوم بود كه خیلیها اسمشان را عوض میکردند؛ ولی ما «منوچهر» صدایش میکردیم.
در بسیاری از سایتها و وبلاگها، مطالبی از «فوت پدرش در سنین کودکی او» نقل شده و موارد دیگری که حتی از یک ناظر غسالخانه نقل شده یک روز چند کارشناس به همراه پدر و مادر شهید پلارک به سازمان آمدند تا دربارهی چگونگی غسل دادن شهید پلارک و اینکه چه کسی او را شسته، تحقیق کنند.
این موارد صحیح نیست. منزلشان که میرفتم پدرش مریض بود و روی تخت افتاده بود. تا اینكه تقریباً یکسال قبل از شهادت منوچهر پلارک، پدرش مرحوم شد. منوچهر هم در کربلای 8 شهید شد.
ویژگی خاص آن شهید چیزی در ذهن دارید؟
ایشان خیلی شجاع بود و سر نترسی داشت. چند باری مجروح شده بود. شهدای محله را هم معمولاً ایشان درون قبر میگذاشت. یادم هست والفجر 8 رفتم گردان عمار تا به او سری بزنم. عراق شیمیایی زد. من هم ماسک همراهم نبود؛ بنابراین چفیه را بستم جلوی صورتم. ناگهان یک نفر چفیه را از صورتم باز کرد و ماسک زد و بعد چفیه مرا به صورتش بست. آن شخص پلارک بود.
ایشان چگونه شهید شدند؟
از نحوه شهادتش اطلاعی ندارم؛ چون همراهش نبودم. ولی چند باری مجروح شده بود. فکر کنم شب عملیات کربلای 5 ما سهراهی شهادت بودیم. روز اول ما پشت دژ بودیم. روز بعدش گردان عمار یا مالک رفت پشت دژ. ولی عراق خیلی تانک آورده بود كه بچهها هم خیلی از آنها را زده بودند، اما خط نشکسته بود. دیدم موقع برگشتن پلارک تیر خورده بود. رفت بیمارستان و خوب شد و در کربلای 8 شهید شد.
بعد از شهادتش آرامآرام متوجه شدم که مادرش ادعا میکند که حضرت زهرا(س) را میبیند و از ایشان عطر میگیرد و خانواده شهدا به خانه ایشان میآمدند و ایشان از حضرت زهرا(س) عطر میگرفت و به آنها میداد! این بود كه تصمیم گرفتم به خانهشان بروم و ببینم داستان از چه قرار است.
به همراه آقای نهاوندی، آقای صادقی، فرمانده گردان ابوذر، و حاج حسن طائب، تصمیم گرفتیم این قضیه را ریشهای حل کنیم. یک ماه به تحقیق و بررسی پرداختیم که متوجه یك سری ماجراها شدیم. بعد با دوربین و تشکیلات رفتیم منزل پلارک و از مادر ایشان سؤالاتی کردیم. این دیدار نزدیک به دو ساعت طول كشید. از ایشان جریان ملاقات با حضرت زهرا(س) را پرسیدیم که ایشان گفت: «من حضرت زهرا(س) را میبینم. ایشان الان اینجا هستند!»
گفتیم: «خب ایشان را توصیف کنید».
گفت: «کفشهایش از این کفشهایی است كه نوکش بالاست و شال سبز دارد و...».
عکس آورد و گفت: «امروز نماز صبح را در دمشق، ظهرم را در کربلا و عصر را در نجف خواندم و حضرت از من عکس هم گرفتند. این هم عکسم در نجف!»
که البته عکس شاه عبدالعظیم بود! کارهای عجیب غریبی میکرد. دستش را بالا میبرد و میلرزاند و اداهایی درمیآورد، جیغ و داد میکرد. مهمترین کاری که ایشان انجام میداد، گرفتن عطر بود. دستش را میبرد بالا و وقتی پایین میآورد، دستش عطری بود و موقع گرفتن عطر هم حالش بد میشد و خودش را به غش و ضعف میزد. وقتی ایشان برای ما عطر گرفت، ما گفتیم: فیلمبرداری نشده. ایشان گفت: «اینجا یک نفر شکآور است!» فیلمبردار بیچاره که در جریان نبود، شروع كرد به التماس كردن که من به خدا شک نکردم، من آدم خوبیام و... . بعد آقای فهیمپور قیافه مظلومانهای به خودش گرفت و گفت: «من بودم». ایشان گفت: «من باید شما را توبه دهم». به راهرو رفت و کارهای عجیب و غریب کرد و حین برگشتن پشت پرده رفت. حدس زدیم که رفته است عطر بردارد. وقتی از پشت پرده بیرون آمد، عطر ریخته بود روی چادرش و یک لکه بزرگ روی چادرش ایجاد شده بود که حتی در فیلمبرداری هم معلوم است. آمد و گفت: «خب دوباره میتوانم عطر بگیرم!»
این فیلم را آماده کردیم و برای آقای موسوی خوئینیها فرستادیم که آن وقت دادستان كل كشور بود. احتمالاً این فیلم هنوز در قوه قضاییه باشد.
یک بار از جلوی در خانه شهید پلارک رد میشدم که متوجه شدم تعدادی بسیجی درِ خانه ایشان ایستاده بودند. یكی از آشنایان شهید پلارک به بنده اشاره کرد و گفت: «آره این بود». یک بسیجی آمد جلو و یک سیلی به من زد! چیزی به او نگفتم؛ چون میدانستم گول خورده است. شب در منزل ما آمد و من هم توجیهش کردم.
یک روز بعد احضاریه آمد و ما را بردند اوین! یک آقای «اصفهانی» نامی شروع به بازجویی کرد و حاج آقای طائب هم با بنده آمد و همه سؤالات را ایشان پاسخ میگفت تا اینكه سرانجام قانع شدند. در حین بازجویی فردی آنجا بود كه دادخواست را تنظیم کرده بود. روزی که من از آن بسیجی سیلی خوردم، ایشان هم آنجا بود. این فرد مسئله خانم پلارک را باور داشتند که البته بعدها شهید شد. همه این جریانات در زمان جنگ بود.
چند سال بعد این جریان عطر به بهشت زهرا(س) و بر سر مزار منوچهر پلارک هم کشیده شد كه متأسفانه خیلی جاها با خانواده شهید پلارک هم همکاری کردند!
شما در صحبتهایتان فقط از نام منوچهر استفاده میکنید، در حالی که روی سنگ قبر ایشان نوشته شده: «سید».
شاید به علت علاقهای باشد که منوچهر به سادات داشت یا شاید هم به علت سیادت مادرش باشد؛ نمیدانم. ولی از طرف پدر سید نبود.
ادامه دارد...
روزه بخورید پولشو بدید!...
ما را در سایت روزه بخورید پولشو بدید! دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : qalamodaftar بازدید : 214 تاريخ : يکشنبه 11 تير 1396 ساعت: 13:30